شب بود، خیابان بود، وسط شهر بود، بوران بود، سرمای فراوان و البته در ماشین باز بود. اول فکر کردم شاید موقع رفتن، انقدر…
دسته: روزنوشت
زنگ زد و خیلی سریع رفت سر اصل مطلب: «رسول کجایی؟» تلفنش غیرمنتظره بود؛ چون همدیگه رو سالی چندبار خونه آشناها میدیدیم ولی هیچوقت…
مثل هر مرد ایرانی غیور دیگری، وقتی سرما میخورم دوست دارم وصیتنام خود را تنظیم کنم. دیگر بنظرم این دنیا ارزشش را ندارد و…
هفته پیش، یه روز عصر دراز کشیده بودم که دیدم روی کوه مشرف به اتاق خواب داره یه موشک آماده پرتاب میشه. البته این…
در کنارم یک خانواده سه نفره نشسته بودند. پدر٬ مادر و دختر جوانی که هنوز دانشگاه نرفته بود. اینجا یکی از بهترین سالهای کنسرت…
جمعه مهمان جملت بودم. یه رویداد(ایونت) هست که برخی جمعهها برگزار میشه؛ به صرف املت و انتقال تجربه. جَمع جُمعه و املت و ایونت…