ولنجک، خیابان ساسان؛ یک منطقه اعیانی با برجهای آنچنانی. کارگردانهای بازاری – و بعضا دوزاری- خیلی دوست دارند یکی دوتا از شخصیتهای فیلمشان حتما در این محله زندگی کنند.
خیلی از ایرانیها که با اتمسفر تهران آشنایی چندانی ندارند گمان میکنند زندگی در تهران همش همین است؛ برجهای سربه فلک کشیده، خانههای بزرگ با تراسهای هیجانانگیز.
مرد قصه در این خیابان زندگی میکند. ۴۴ ساله است و وکیل. احتمالا در زندگی موفقیتهایی داشته. پروندههایی را برده و پروندههایی را باخته. همسر ۳۵ سالهاش دوستش دارد اما افسرده است. انقدر افسرده که به خودکشی فکر میکند. انقدر فکر میکند تا با خودش کنار میآید که افکارش را به زنش بگوید. زنش احتمالا اول جدیاش نمیگیرد. شاید مسخرهاش هم میکند ولی بعد میبیند نه! اوضاع جدی است. کم کم کار به اینجا میرسد که زنش به او میگوید «من عاشقت هستم؛ اگر میخواهی خودکشی کنی اول باید من را بکشی». احتمالا این میتواند یک مانع خوب برای مرد باشد. شبیه رمانهای عاشقی میماند.
ولی این ایده جدی میشود. زندگیشان بد نیست. اما از آن لذت نمیبرند. لابد مشکلاتی هست که ما نمیدانیم. زن و مرد دیگر جدی جدی باهم صحبت میکنند که چطور باید به زندگیشان پایان دهند. مشخص نیست زن واقعا از ته دل راضی است به این صحبتها یا فقط میخواهد شوهرش را آرام کند. هرچه هست به این نتیجه میرسند بهتر است قبل خودکشی، پسر کوچک ۷ سالهشان را هم بکشند. سنی ندارد و احتمالا نتواند بدون آنها زندگی کند. دخترشان اما ۱۸ سال شده و دیگر از آب و گل درآمده. پس او میتواند زندگی کند.
سهشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳ که میشود تصمیم میگیرند افکارشان را عملی کنند. پدر به دخترش میگوید برود به اتاقش و بعد صدای شلیک میآید. دختر شوک میشود. و بعد صدای شلیک بعدی. پدر ابتدا پسرش که در اتاقش خوابیده را کشته و بعد همسرش را. به پلیس زنگ میزند و بعد خودش را هم از بین میبرد.
پلیس بعدا وصیتنامهای از او پیدا میکند که آقای وکیل در آن از آشنایانش حلالیت طلبیده و دلیل این تصمیم عجیبش را افسردگی شدیدش اعلام کرده.
پ.ن: یک داستان واقعی بر اساس گزارش سایت رکنا و حرفهای دختربازمانده از «قتل عام خانوادگی و خودکشی وکیل ولنجک» که احتمالا دیروز خبرش را خواندهاید.
اولین نفری باشید که نظر می دهد.