یک داستان کوتاه از بی‌گازی در روزهای سرد ۱۴۰۳

 

هوا سرد بود. سرد سرد. یخبندان. آفتاب در کم‌رمق‌ترین حالت خودش بود. ساعت‌ها هم زیرش می‌ماندی توانایی سوزاندن پوست و تغییر رنگش را نداشت. اینجور روزها بیشتر آدم قدر خورشید را می‌داند.

تا چندسال پیش وقتی هوا تا این حد سرد می‌شد و تو در حال پیاده‌روی بودی، بهترین راه برای گرم شدن این بود که چند دقیقه‌ای به پاساژ‌های مسیر پناه ببری. هم فال بود و هم تماشا. هم ۴ تا مغازه می‌دیدی و هم کمی گرم می‌شدی.

ولی حالا، در آخرین روزهای پاییز سرد ۱۴۰۳، دمای اکثر پاساژ‌ها سردتر از هوای بیرون است. آنقدر سرد است که دل توی دلت نیست تا راهروها هرچه سریع‌تر تمام شود و به همان خیابان که لااقل اندکی آفتاب داشت برگردی.

فروشنده می‌گفت دو هفته‌ای است گاز پاساژ که در یکی از شمالی‌ترین نقاط تهران قرار گرفته قطع شده. می‌گفت شنبه مهمان داشته و او را برای ناهار به فودکورت طبقه بالا برده ولی هیچکدام از رستوران‌ها سفارش نگرفته‌اند. چون گاز نداشته‌اند.

می‌گفت در آخر و بعد از مذاکره مدیران مرکز خرید با اداره گاز، قرار شده دستگاه‌های گرمایشی پاساژ خاموش شود و گاز فودکورت وصل شود تا لااقل رستوران‌های طبقه بالا از نان خوردن نیفتند.

خودش زیر پایش یک بخاری کوچک برقی گذاشته بود. و جالب اینکه چراغ‌های مغازه را خاموش کرده بود. وقتی من وارد مغازه‌اش شدم اول آمد لامپ‌ها را روشن کرد.

مثل اکثر ایران‌ها خوش‌برخورد بود و البته از این وضعیت نالان. حق هم داشت. من که سریع از مرکز خرید بیرون آمدم. اما او باید تا آخرشب آنجا می‌ماند.

اولین نفری باشید که نظر می دهد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *