یادداشت جواد حیدریان، رونامهنگار حوزه اجتماعی را بخوانید از مواجهش با جو وحشتناک ورزشگاه آزادی در بازی پرسپولیس و سپاهان. او که به گفته خودش برای دومین بار است به ورزشگاه آزادی میرفته خیلی دقیقتر از خبرنگاران ورزشی که دیگر به این جو عادت کردهاند ماجرای بازی جمعه را شرح داده. من با اینکه حوزه کارم ورزش است هنوز نتوانستهام این میزان از خشونت حاضر در ورزشگاهها را درک کنم و به همین دلیل هم هست که مدتها پا به هیچ استادیومی نگذاشتهام. بخاطر همین هم هست که با افسوس به پویش حضور زنان در ورزشگاه مینگرم. این حق دختران و زنان ایرانیست که در ورزشگاهها حضور داشته باشند و تلاششان برای رسیدن به این خواسته بسیار قابل احترام است اما متاسفانه باید بگویم اگر میدانستند در آن دیگ جوشان چه خبر است شاید هرگز آرزوی رسیدن به آن را نداشتند. کاش مردها را هم به استادیومها راه نمیدادند.
از ماجرای اصلی دور نشویم. یادداشت جواد را بخوانید و کیفش را ببرید و البته به مقدار مجاز افسوس بخورید:
دیروز جمعه 6 اردیبهشت 98 برای دومین بار به ورزشگاه آزادی رفتم تا یک بازی حساس و مهم را از نزدیک ببینم. پیشتر یک بار به آزادی رفته بودم. بازی مهمی نبود ولی خاطره خوبی هم نداشتم. رفتم و نزدیک به سه ساعت زودتر از آغاز مسابقه 20:15 به آزادی رسیدم. ورزشگاه یکپارچه فحش بود. فحاشی طرفداران دو تیم به هم مرا در حجم ناشناختهای از ابهام غرق کرد. دود سیگار و عطر علف (ماریجوانا) در هوا پیچیده بود. مردم همان مردم عادی و همان دوستان و اطرافیان خودمان بودند. چهرهها غریبه نبود. اما هیجانشان غریب بود. من سکوت مطلق بودم. سکوتم دست خودم نبود. مبهوت شدم. تماشاگران سپاهان پشت دروازه (جنوب غرب استادیوم) نشسته بودند. پر شور بودند. کری شدیدی میخواندند. من ابتدای ورود از اینکه بلیطم را مسئولان برگزاری گرفتند، شاکی بودم. چون نمی دانستم باید کجا بنشینم. حالا هیچ صندلی به نام من نبود. فقط از تونل ورودی معلوم بود در میان این چند هزار صندلی باید جایی را انتخاب کنم. پیش از آمدن من همه صندلیها پر شده بود. کسی شمارهای نداشت. صندلیهای خالی تنها کنار سپاهانیها بود. به توصیه دوستی آنجا ننشستم و به راهپله جایگاه ویژه که بلیطم در آن محدوده بود آمدم. ناگاه یکساعت پیش از بازی باران سنگ بود و سنگ که بارید. سنگ و فحش. سنگها 50 تا 100 متر به این سمت و آن سمت میرسید. آنجا فهمیدم چرا مرا از نشستن در آن جایگاه برحذر داشته بودند. کری به جنگ بدل شده بود. دو طرف به سمت هم سنگ پرت میکردند. گویی آخرین نبرد است. سرها خونین و مالین بود. صحنه عجیب اما سنگپرانی و سر شکستنها نبود. پلیس مطلقا آمادگی مقابله با حوادث چنین بازی را نداشت. لباسهای پلیس و ابزار آنها مناسب چنین خشونتی نبود. پلیسی را دیدم که توسط چند طرفدار سپاهان چندین پله پرت شد و زانوهایش آسیب جدی دید. پلیسهای دیگر را دیدم که زخمی بودند. ماموران اورژانس زخمی شده بودند. مامور اورژانسی سرش باند پیچی بود اما دست از کار نکشیده بود. طرفداران پرسپولیس همینطور و البته سپاهانیها هم زخمی بودند. بالای سر طرفداران سپاهان در طبقه دوم آزادی خالی بود. نیم ساعتی حتی بیشتر گذشت که ماموران بیشتری با سپر پلاستیکی و کلاه محافظ آمدند. درگیری شدید تر بود. کسی از پلیس نمیترسید. نیم ساعت بعد تازه نیروهای معروف به گارد ویژه با لباسهای مخصوص وارد شدند و به سمت جایگاه سپاهانیها رفتند. کانون درگیری البته آنجا بود اما طرفدران پرسپولیس هم کوتاهی نمی کردند. پلیس تنها واکنشی که داشت حمله و برخورد شدید فیزیکی طرفداران سپاهان بود. ابتدایی ترین تدبیر همین خشونت بود. دقایقی بعد بازی آغاز شد. تماشاگران پرسپولیس بالای سر سپاهانیها را هم در چشم به هم زدنی پر کردند. درگیری همچنان ادامه داشت و پلیس مستاصل و زخمی و عصبانی بود.
مامور پلیسی بعد از برخورد سنگ به بازویش، سنگی به سمت هواداران سپاهان پرتاب کرد. وضعیت بهم ریخت. ماموران بلند مرتبهتر مامور خاطی را با کتک به سمتی هدایت کردند. طرفداران پرسپولیس شعار نیروی انتظامی تشکر تشکر سر میداند. بیشتر نوعی کری برای سپاهانیها بود تا تشکر! آنچه میشد دید کتککاری و ضرب و شتم بود. کوچکترین تدبیری برای مدیریت نبود. ورزشگاه البته با تقلاهای قلعه نوعی ملتهب تر هم میشد. فحش بود که مثل دود سیگار به هوا میرفت. خیلیها به قلعه نوعی فحش میداند. انواع فحش ها را میشد شنید. من دقایق بسیاری گیج و مبهوت و در میان این همه هیجان و تعفن دود و فحش نمیدانستم چکار کنم. بارها به این موضوع فکر کردم این همه نوجوان و خردسال چه خواهند شد. این ترکیب غریب جمعیت مردسالار بعد از بازی چه خواهند کرد؟ به زنها فکر کردم اگر بودند آیا ورزشگاه سالمتر و آرامتر نبود؟ ترسیدم از این فکر که مگر می توان با این سطح مدیریت انتظامی و اجرایی زنان به ورزشگاه بیایند؟ اما قطعا زنان از نوجوانان و کودکان دیروز آسیب پذیرتر نیستند. بازی مساوی تمام شد. ورزشگاه با فحش آرام ارام خالی میشد. سرم درد میکرد. توان تحلیل این همه بیتدبیری و بینظمی و نبود قانون را نداشتم. از تونل شماره 12 خارج شدم. هوای سرد اردیبهشت به صورتم میخورد. ورزشگاه آزادی را برای همیشه ترک کردم.
اولین نفری باشید که نظر می دهد.